در کوچه های بیدگل

خاطرات محمد بیدگلی

در کوچه های بیدگل

خاطرات محمد بیدگلی

ماشین کُمِر

درسالهای هزاروسیصدوچهل وپنج تا هزارو سیصدوپنجاه وپنج مردم موقعی    که می خواستند به کاشان بروند با ماشینی به اسم کُمر   به کاشان می رفتند ماشین کُمر شبیه مینی بوس بود اما کوچکترو  گوشه هایش گرد بود و در پشت کُمر پله ای بود که  از آن برای رفتن به بالای ماشین استفاده می کردند در بیدگل دو ایستگاه برای رفتن به کاشان بود به یکی از آنها میگفتندایستگاه پا منبع وبه یکی می گفتند طاق نُصرت ایستگاه طاق نُصرت در میدان امام خمینی و در ابتدای خیابان امام بود ما از ایستگاه طاقنُصرت سوار می شدیم وبه کاشان می رفتیم و موقعی که کُمر از آبادی بیرون می رفتگردو خاک زیادی در پشت سر آن به هوا بر می خواست که از فاصله دور می شد فهمید که ماشینی به کاشان می رود و موقعی که به کاشان می رسید اگر قطار نمی آمد از روی ریل  راه آهن رد می شد و به خیابان فرح می رسید که امروزه  به آن می گویند خیابان طالقانی و سپس به ایستگاه ماشین های بیدگل می رفت که به آن می گفتند تلگراف خانه مردم از ماشین پیاده می شدند واکثر آنها برای خرید و فروش به بازار کاشان می رفتند چیزهایی  که مردم برای فروش به کاشان می بردند،عبارت بود از ماست ،پنیر،تخم مرغ،مرغ وخروس زنده، شلغم وچغندرو ...


بعد مایحتاج خود را می خریدند وبرمی گشتند که خرید آنها اکثراً چله،پودزیر،پودرو،


بقچه رنگ قالی وخُورد وخوراک و مایحتاج زندگی بود .


آن روزها رسم بر این بود که وقتی ماشینی می خواست از روی ریل راه آهن رد بشود برای سلامتی  مسافرها صلوات می فرستادند مثلاً یک نفرذکری می گفت و بقیه صلوات می فرستادند یک روز موقعی که ماشین کُمر از کاشان برمی گشت و می خواست از


 بلندی راه آهن بالا برود هیچ کس صلوات نفرستاد به روی ریل رسید باز هیچ کس


 صلوات نفرستاد در حال پایین  آمدن از خط راه آهن بود که ناگهان پیرمردی  که آخر  ماشین


 نشسته بود باصدایبلند گفت:


برای سلامتی آقای راننده،مَنِ گوینده، شُمای شنونده ، چرخِ دونده، تُرمزه گیرنده

 

 

 بلند صلوات بفرست.                

دیگر نیست

شبهای گرم تابستان توی تارامی می خوابیدیم.اول شب از حوض 

 

 بزرگ خانه مان صدای قورباغه واز لابلای گلهای لاله عباسی

 

 

صدای جیر جیرک و سوسک باغی می آمد که دیگر نیست.  

 

در نیمه های شب صدای زوزه شغالها از یک طرف آبادی می آمد  

 

که فقط برای چند لحظه صدا می کردند و بعد از چند ثانیه شغالهای  

 

آن طرف آبادی جوابشان را می دادند،دیگر نیست. 

 

در اواخر شب از روی دیوار کاهگلی همسایه نور فانوسی را می

  

 دیدی که نشان می داد پیر مردی برای آبیاری به صحرا می رورد

 

 

که دیگر نیست.

  

 

نزدیکی های اذان صبح صدای مناجات اهل دل از دور دست ها

  

می آمد و انسان را به یاد خدا می انداخت که دیگر نیست. 

 

نزدیکی های طلوع آفتاب صدای خروسها از تمام محله ها می آمد

  

 که دیگر نیست.

  

با رفتن پدر در صبح زود صدای درب چوبی خانه می آمد،دیگر

 

 

 نیست.

  

مادرم درب کجۀ مرغ و خروس ها را باز می کرد و صدای جیک

  

جیک جوجه ها گوش ما را نوازش می داد،دیگر نیست.

  

آفتاب کمی با لا آ مده بود که دهقانان و کشاورزان سوار الاغ های

 

  

خود بودند و به صحرا می رفتند و بلند بلند با هم حرف می زدند

 

 

که دیگر نیست.

  

صدای گنجشکها و پرندگانی که در شکاف چینه های خشتی و گلی

  

لانه داشتند چه زیبا بود اما دیوارهای امروزه سنگ،سرامیک و

  

آجرنماست و لانه ی پرنده دیگر نیست. 

 

صدای غارغار کلاغها ازدرختان سر به  فلک کشیده کارخانۀ برق

 

بیدگل می آمددیگرنیست.

 

جهاز دختر خانمها بر روی خونچه و چرخ گاری دیگر نیست.

 

عمارت قعله ی بزرگ معین آباد سلخ جلوی آن باغ بزرگ ودیدنی

 

پشت آن دیگر نیست که اگر می بود امروزه بزرگترین مرکز

 

توریستی این شهر برای گردشگران داخلی وخارجی بود.

 

جغدی که غروب آفتاب در دیوارهای کهنه و قدیمی زیارت

 

شاهزاده اسماعیل با صدای بلند می خواند یا به قول ما شیون می  

 

کرد دیگر نیست .

  

درختهای توت میدان سلمقان دیگر نیست .

 

قبرستان شاهزاده حسین بیدگل دیگر مخوف و تر سناک نیست. 

 

قنات مبارکه نیست،جوی کلتی نیست،آب دست زیر نیست،گردوله

 

نیست،محگل نیست،صفا نیست،صمیمیت نیست،یک رنگی نیست.

  

پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت

  

                         هیچ کس غصۀ این را که چه می کرد نداشت

 

همیشه سادگی و لطف و صفا می جوشید

 

                                 خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت

 

جمله هایی که نوشتم برای هر یک صفحه ای از کتاب را لازم

 

است که برای ما وقت دیگرنیست. 

تانکر هوایی

در قدیم الایام که سازمان آب و فاضلاب نبود آب منطقه ای بید گل را به وسیله ی یک تانکر هوای  

 

 

تأمین می کردند و بعدها به علت های می خواستند این تانکر هوایی را از شهر
 

 

بیرون ببرند.

 

 

 

 

و لذا دست به
 

 

کار شدند وچند روزی ستونهای تانکر رابه وسیله دستگاه هوا برش می دادند تااینکه یک
 

 

روز از انجا رد می شدیم که دیدیم دو جرثقیل ایستاده اند ومیخواهند تانکررابه وسیله
 

 

ی جرثقیل بلند کنند وجمعیت زیادی برای تماشا آمده بودند .  

 

 

جرثقیلها تانکررا ازروی ستونهای بریده شده بلند کردند
 

 

اما حریف وزن آن نشدند وتانکر بزرگ قول پیکربه وسط خیابان پرتاب شد . 

 

 

درابتدای افتادنش آرام آرام 
  

 

به پایین می آمد وسپس کمی سرعت گرفت وپس از چند لحظه چنان با سرعت
 

 

زیادی بر زمین خورد که موقع افتادنش گرد و خاک زیادی به هوا بر میخواست پس از بر
 

 

خوردش با آسفالت کف خیابان تمام مغازهای اطراف به شدت لرزید ودر حین پایین آمدن
 

 

تانکر جمعیت زیادی که در اطراف بودند پا به فرار گذاشتند وحدود پانصد نفر دریک
 

 

لحظه فرار می کردند که بسیاری از آنها به روی هم ریختند واز روی بدن یکدیگر رد می
 

 

شدند  وخود را نجات می دادند وعده ای هم در آن طرف صحنه را تماشا می کردند ومی خندیدند.

نوروز و بچگی ما

    

هنوز دو ماه مانده بود به عید نوروز که آرام آرام مردم درتدارک نوروز بودند. 

هرکس که قالیش دوخت آخر بود سعی میکرد شاگرد پشتقالی کند تاقبل از عید قالیش پایین بیاید، ما هم که بچه بودیم چند ماه مانده به عیدبه دکان بشکن نشکنه میرفتیم و یک قلک سفالی می خریدیم و گوشه زیر داغۀ سرداب (طاقچه سرداب)خانه امان کار می گذاشتیم تا پول هایمان را جمع کنیم و درروز عید برای خریدن آب تُرشاله پول داشته باشیم.

صبح ها به مدرسه میرفتیم وبعد از ظهرها ضمن انجام دادن تکالیف زیاد مدرسه باید به پدرو مادرمان در کارهای خانه کمک می کردیم جمعه ها هروقت قالی می بافتیم پولش از خودمان بود، یک رچ که پر می کردیم پدرمان پنج ریال به ما می داد و ما در قلک می انداختیم عید که قلکهایمان را می شکستیم هفت تومان یا هشت تومان داشتیم.

یک هفته مانده به عید مادرم تخمۀ هندوانه هایی را که در تابستان جمع آوری کرده بود  داخل دیگچه ای می ریخت و آن را می جوشاند،جُله ای در ایوان پهن می کرد وتخمه ها را با نمک درشت قاطی می کرد وروی جُله شید می کرد تا در نور آفتاب خشک شوند.

روزعید که مهمانها می آمدند خانه مان از آنها با تخمه هندوانه پذیرایی می کردیم چند روز مانده به چهار شنبه سوری خانه تکانی ها شروع می شد و بچه ها با شور و حال عجیبی در خانه تکانی به بزرگترها کمک می کردند ، سحرگاه روز عید ما به همراه پدرمان به حمام رئیسه می رفتیم تا درروزعید به قول از قدیمی ها نو باشیم.

ساعت حدوداً هشت ونیم صبح بود پدرم وعمویم و خواهرو برادرنم و چند نفر از فامیلهایمان درکناردیوارخشتی خانه مان سینه ی آفتاب روایستاده بودند ورادیو روشن بودپس از چنددقیقه همه ساکت شدند گوینده ی رادیو اعلام کردآغازسال یک هزاروسیصدونمی دونم چند را به شمامردم ایران تبریک می گوییم واینک توجه شمارابه پیام نوروزی شاهنشاه آریامهرجلب می کنم ، ماکه گوشمان به این حرفها بدهکارنبود تاصدای فروشنده آب تُرشاله راشنیدیم که می گوید آی آب ترشاله با بچه هابه داخل خیابان دویدیم  تاببینیم آب ترشاله لیوانی چند است.

 

لنگه کفش

 

سال 1357 بود. انقلاب تقریباً به اوج خود رسیده بود. هر روز از یک محله ای تظاهرات می کردند و به دیگر محله ها می رفتند و در آخر هر تظاهرات یک نفر سخنرانی می کرد. صبح روز جمعه بود، تاریخ دقیقش را نمی دانم. اما این را می دانم که قرار بود تظاهرات از حسینیه محله مختص آباد شروع شود. من و برادرانم به حسینیه مختص آباد رفتیم و با تظاهرکنندگان همراه شدیم. از طرف مختص آباد به سمت کارخانه برق بیدگل حرکت کردیم. کارخانه برق را دور زدیم و به طرف آران رفتیم. ما بچه ها طبیعتاً در جلوی راهپیمایی حرکت می کردیم اما آن روز من در بین بزرگترها بودم و شعار می دادم. شعار آن روز قشنگ یادم هست:

             پیک فتح و ظفر مژده به ما می دهد 

                                                 روز پیروزی روح خدا می رسد

            این شعار من است این ندای حق است

                                       مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه

دسته دوم

           کربلا نبودیم نمونه اش بنگریم

                                               تا خمینی حسین، شاه به مثل یزید

            این شعار حق است این ندای حق است

                                              مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه

خلاصه با این شعار به سمت صحن زیارت محمدهلال حرکت کردیم و در آنجا آقای شیخ علی روحانی سخنرانی کرد. سپس به طرف بیدگل حرکت کردیم. کوچه پس کوچه های آران را که طی کردیم به جایی رسیدیم که یک آسیاب بزرگ بود و الان به جای آن آسیاب، اداره آتش نشانی می باشد. فلکه شهرداری را دور زدیم  و به پامنبع رسیدیم و وارد خیابان شدیم که امروزه به آنجا می گویند خیابان ۱۷ شهریور.

روبروی مدرسه کاشانچی بودیم که ناگهان با صدای گلوله مردم خشکشان زد و بلافاصله دومین گلوله شلیک شد و جمعیت هر کس به سویی فرار کرد. ما به منزل حاج حسینعلی حقیقیان دویدیم. ظرف چند لحظه، منزل حاجی پر از جمعیت شد. در منزل را سریع بستند تا مامورین داخل خانه نیایند. چند دقیقه ای در آن خانه بودیم اما همچنان صدای تیر می آمد. آسمانی که تا چند لحظه پیش هیچ پرنده ای در آن نبود پر شده بود از کبوتر و من که از ترس زانوهایم می لرزید نگران دیگر برادرهایم بودم که تا چند دقیقه پیش با هم بودیم اما هیچ کدام در آن خانه نبودند. خلاصه پس از چند دقیقه یک نفر از دیوار همسایه بغلی بالا رفت و ما را یکی یکی به داخل خانه همسایه فرستاد و از در پشتی آن خانه وارد کوچه ای شدیم که به بیابانهای اطراف امامزاده هادی راه داشت. از آنجا به طرف خانه آمدم. اما با یک لنگه کفش و موقعی که به جلو در منزلمان رسیدم دیدم حسین برادرم قبل از من رسیده بود اما بدون کفش. موقعی که مرا دید به مادرم گفت: نگاه کن محمد هم با یک کفش آمده، فهمیدم که به خاطر از دست دادن کفشهایش  از پدرم ترسیده و داخل خانه نرفته است.

زن همسایه مادرم را دلداری می داد و می گفت ناراحت کفش نباش. خوشحال باش که خودشان سالم برگشته اند و خلاصه پس از چند ساعت برای پیدا کردن کفشهایمان به همان مکان برگشتیم اما این دفعه با پدرم و از افرادی که آنجا بودند سراغ کفشهایمان را گرفتیم. مکانی را نشانمان دادند و گفتند پیش فلانی بروید و کفشهایتان را بگیرید. به آنجا رفتیم، چیزی که برای من جالب بود؛

جمع کردن چند گونی کفش آن هم از همه رنگ!