در کوچه های بیدگل

خاطرات محمد بیدگلی

در کوچه های بیدگل

خاطرات محمد بیدگلی

لنگه کفش

 

سال 1357 بود. انقلاب تقریباً به اوج خود رسیده بود. هر روز از یک محله ای تظاهرات می کردند و به دیگر محله ها می رفتند و در آخر هر تظاهرات یک نفر سخنرانی می کرد. صبح روز جمعه بود، تاریخ دقیقش را نمی دانم. اما این را می دانم که قرار بود تظاهرات از حسینیه محله مختص آباد شروع شود. من و برادرانم به حسینیه مختص آباد رفتیم و با تظاهرکنندگان همراه شدیم. از طرف مختص آباد به سمت کارخانه برق بیدگل حرکت کردیم. کارخانه برق را دور زدیم و به طرف آران رفتیم. ما بچه ها طبیعتاً در جلوی راهپیمایی حرکت می کردیم اما آن روز من در بین بزرگترها بودم و شعار می دادم. شعار آن روز قشنگ یادم هست:

             پیک فتح و ظفر مژده به ما می دهد 

                                                 روز پیروزی روح خدا می رسد

            این شعار من است این ندای حق است

                                       مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه

دسته دوم

           کربلا نبودیم نمونه اش بنگریم

                                               تا خمینی حسین، شاه به مثل یزید

            این شعار حق است این ندای حق است

                                              مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه

خلاصه با این شعار به سمت صحن زیارت محمدهلال حرکت کردیم و در آنجا آقای شیخ علی روحانی سخنرانی کرد. سپس به طرف بیدگل حرکت کردیم. کوچه پس کوچه های آران را که طی کردیم به جایی رسیدیم که یک آسیاب بزرگ بود و الان به جای آن آسیاب، اداره آتش نشانی می باشد. فلکه شهرداری را دور زدیم  و به پامنبع رسیدیم و وارد خیابان شدیم که امروزه به آنجا می گویند خیابان ۱۷ شهریور.

روبروی مدرسه کاشانچی بودیم که ناگهان با صدای گلوله مردم خشکشان زد و بلافاصله دومین گلوله شلیک شد و جمعیت هر کس به سویی فرار کرد. ما به منزل حاج حسینعلی حقیقیان دویدیم. ظرف چند لحظه، منزل حاجی پر از جمعیت شد. در منزل را سریع بستند تا مامورین داخل خانه نیایند. چند دقیقه ای در آن خانه بودیم اما همچنان صدای تیر می آمد. آسمانی که تا چند لحظه پیش هیچ پرنده ای در آن نبود پر شده بود از کبوتر و من که از ترس زانوهایم می لرزید نگران دیگر برادرهایم بودم که تا چند دقیقه پیش با هم بودیم اما هیچ کدام در آن خانه نبودند. خلاصه پس از چند دقیقه یک نفر از دیوار همسایه بغلی بالا رفت و ما را یکی یکی به داخل خانه همسایه فرستاد و از در پشتی آن خانه وارد کوچه ای شدیم که به بیابانهای اطراف امامزاده هادی راه داشت. از آنجا به طرف خانه آمدم. اما با یک لنگه کفش و موقعی که به جلو در منزلمان رسیدم دیدم حسین برادرم قبل از من رسیده بود اما بدون کفش. موقعی که مرا دید به مادرم گفت: نگاه کن محمد هم با یک کفش آمده، فهمیدم که به خاطر از دست دادن کفشهایش  از پدرم ترسیده و داخل خانه نرفته است.

زن همسایه مادرم را دلداری می داد و می گفت ناراحت کفش نباش. خوشحال باش که خودشان سالم برگشته اند و خلاصه پس از چند ساعت برای پیدا کردن کفشهایمان به همان مکان برگشتیم اما این دفعه با پدرم و از افرادی که آنجا بودند سراغ کفشهایمان را گرفتیم. مکانی را نشانمان دادند و گفتند پیش فلانی بروید و کفشهایتان را بگیرید. به آنجا رفتیم، چیزی که برای من جالب بود؛

جمع کردن چند گونی کفش آن هم از همه رنگ!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد