در کوچه های بیدگل

خاطرات محمد بیدگلی

در کوچه های بیدگل

خاطرات محمد بیدگلی

نوروز و بچگی ما

    

هنوز دو ماه مانده بود به عید نوروز که آرام آرام مردم درتدارک نوروز بودند. 

هرکس که قالیش دوخت آخر بود سعی میکرد شاگرد پشتقالی کند تاقبل از عید قالیش پایین بیاید، ما هم که بچه بودیم چند ماه مانده به عیدبه دکان بشکن نشکنه میرفتیم و یک قلک سفالی می خریدیم و گوشه زیر داغۀ سرداب (طاقچه سرداب)خانه امان کار می گذاشتیم تا پول هایمان را جمع کنیم و درروز عید برای خریدن آب تُرشاله پول داشته باشیم.

صبح ها به مدرسه میرفتیم وبعد از ظهرها ضمن انجام دادن تکالیف زیاد مدرسه باید به پدرو مادرمان در کارهای خانه کمک می کردیم جمعه ها هروقت قالی می بافتیم پولش از خودمان بود، یک رچ که پر می کردیم پدرمان پنج ریال به ما می داد و ما در قلک می انداختیم عید که قلکهایمان را می شکستیم هفت تومان یا هشت تومان داشتیم.

یک هفته مانده به عید مادرم تخمۀ هندوانه هایی را که در تابستان جمع آوری کرده بود  داخل دیگچه ای می ریخت و آن را می جوشاند،جُله ای در ایوان پهن می کرد وتخمه ها را با نمک درشت قاطی می کرد وروی جُله شید می کرد تا در نور آفتاب خشک شوند.

روزعید که مهمانها می آمدند خانه مان از آنها با تخمه هندوانه پذیرایی می کردیم چند روز مانده به چهار شنبه سوری خانه تکانی ها شروع می شد و بچه ها با شور و حال عجیبی در خانه تکانی به بزرگترها کمک می کردند ، سحرگاه روز عید ما به همراه پدرمان به حمام رئیسه می رفتیم تا درروزعید به قول از قدیمی ها نو باشیم.

ساعت حدوداً هشت ونیم صبح بود پدرم وعمویم و خواهرو برادرنم و چند نفر از فامیلهایمان درکناردیوارخشتی خانه مان سینه ی آفتاب روایستاده بودند ورادیو روشن بودپس از چنددقیقه همه ساکت شدند گوینده ی رادیو اعلام کردآغازسال یک هزاروسیصدونمی دونم چند را به شمامردم ایران تبریک می گوییم واینک توجه شمارابه پیام نوروزی شاهنشاه آریامهرجلب می کنم ، ماکه گوشمان به این حرفها بدهکارنبود تاصدای فروشنده آب تُرشاله راشنیدیم که می گوید آی آب ترشاله با بچه هابه داخل خیابان دویدیم  تاببینیم آب ترشاله لیوانی چند است.