در سالهای دهه 1350 در کوچه های خاکی محله های دربریگ و علی اکبر بیدگل زنی را می شد در حال قدم زدن درگذر ها دید که معروف بود به هاجر طلایی ، البته این نام را به خاطر این به او داده بودند که او موهایی به رنگ طلایی داشت .
هاجر همیشه یک بستنه ای پر از لباس و چیزهای دیگر به همراه داشت ، همانند چیزی شبیه به کیف زنهای امروزی .
من هر وقت او را در کوچه ها می دیدم دقایقی می ایستادم و او را تماشا می کردم وبا خود می گفتم او کیست و چرا همیشه نوعی آوارگی غریبی را با خود همراه دارد ، خانه و کاشانه اش کجاست ؟ ولی هیچ وقت پاسخی برای سوال هایم نمی یافتم.، فقط می دانستم به او می گویند هاجر طلایی.
آن سالها شغل بیشتر مردم بیدگل ما قالی بافی و دامداری بود مردم صبح ها چند ساعتی راکه قالی بافی می کردند از تخته قالی پایین می آمدند تا چاشتونه ( صبحانه ) بخورند در تابستانها چاشتونه شامل تره وبار( هندوا نه و خربزه ) ونان پنیر بود ودرزمستان سیب زمینی آب پز شده و نان وپنیر و...
یک روز که اهل خانه ی ما چاشتونه را خورده بودند پدرم رفت روی تخت قالی تا سیا بزند و کار را برای بافندهای قالی آماده کند .
ما یک رادیو کنار تخته قالی داشتیم که گاهی برای تنوع آن را روشن می کردیم ، آن روزصبح که پدرم با خوردن صبحانه سر کیف آمده بود روی تخته که نشست پیچ رادیو را روشن کرد و خواننده رادیو که زنی ترانه خوان بود با آواز زیبایی شروع به خواندن این ترانه کرد :
ای دل بلایی دلبرم / بالا بلایی دلبرم
ای دل بلایی دلبرم / هاجر طلایی دلبرم....
پدرم رادیو را خاموش کرد و گفت : من نمی دانم اینها هاجر طلایی را از کجا می شناسند.؟
جالب بود.
خوش آمدی
سلام
ای دل بلایی دلبرم / بالا بلایی دلبرم
مانا باشید
سلام. هاجر طلایی در کوچه شهید حلاجی زندگی می کرد. خدایش بیامرزاد